این روزهای آخر، هر بار که میدیدمش شب بود، هر قدر هم که هر کداممان زود راه میافتادیم نمیشد قبل از این که هم دیگر را ببینیم اذان را نشنویم. صدای اذانی که بیشتر به نوای عزاداری شبیه بود؛ آن هم در عصرهای گرفته تهران.
با این که در آن تاریکی چهرهاش را درست و حسابی نمیدیدم میشد بفهمم تکیدهتر شده، طوری هم لباس میپوشید که لاغریاش را بهتر نشان دهد. یک جورهایی به هیکلش افتخار میکرد، امّا معلوم بود خودش هم میداند این تن و بدن چندان به او وفا نمیکند. خودش هم میگفت چندان چیزی از عمرش نمانده. میگفتم “تو که همه چیز زندگیات رو به راه است.” میگفت “همهاش به تار مویی بند است. گیسش هر قدر هم که بلند باشد به خانه من که نمیرسد.” راست میگفت، بند اشکش که به تار مویی بند بود.
آخرین باری که دیدمش تنها چیزی که خواست این بود که حرفهای آخر عمرش را جایی ضبط کنم. من هم قرار است این جا بنویسمشان. مشکلش این است که یک جور حرف نمیزند، یک موقعهایی عاشق است، یک موقعهایی میخواهد دنیا را عوض کند. چند باری هم شد که میخواست بمیرد. قبول کنید جمع کردن حرفهای این جور آدمی سخت است.